بیشتر مردم زندگی را پیکار می انگارند. اما زندگی پیکار نیست، بازی است.
زندگی بازی داد و ستد است؛ زیرا آنچه آدمی بکارد همان را درو خواهد کرد. یعنی هر آنچه از آدمی بروز کند به خود او خواهد گشت.
هر آنچه آدمی در خیال خود تصویر کند - دیر یا زود - در زندگی اش نمایان می شود.
مردی را می شناسم که از مرضی معین که بسیار نادر بود می ترسید. اما آن قدر به آن مرض اندیشید و درباره اش مطالعه کرد که آن بیماری آشکارا بدنش را فرا گرفت و مُرد. در واقع قربانی خیالپردازی خود شد.
به قوه تخیل خود آموزش دهید که تنها نیکی تصور کند و ببیند، خواهد توانست به همه ی مرادهای به حق دلش - خواه سلامت و خواه ثروت و خواه محبت و خواه دوستی و خواه بیان کامل نفس یا هر آرمان بزرگ دیگر - برسد.
ذهن ۳ بخش دارد: نیمه هشیار، هشیار و هشیاری برتر.
ذهن نیمه هشیار چون بخار یا برق، قدرت مطلق است، بدون مسیر و جهت. هرفرمانی به آن بدهند همان را انجام می دهد و توان فهم و استنباط ندارد. هر آنچه آدمی عمیقاً احساس کند یا به روشنی مجسم کند بر ذهن نیمه هشیار اثر می گذارد.
زنی را می شناسم که در کودکی همیشه وانمود میکرد که بیوه است. سراپا سیاه می پوشید. توری بلند و سیاه برسر می نهاد. اطرافیانش تصور می کردند که بسیار با هوش و با نمک است. تا اینکه کودک بزرگ شد و با مردی عروسی کرد که بسیار دوستش می داشت. اما چندی نگذشت که شوهر مُرد و زن سالیان سال لباس سیاه به تن کرد و تور سیاه بر سر گذاشت.
ذهن هشیار را ذهن نفسانی یا فانی خوانده اند. ذهن هشیار، ذهن بشری است و زندگی را به همان شکلی که به نظر می رسد می بیند. ذهن هشیار مرگ، بلا و بیماری و فقر را مشاهده می کند و بر ذهن نیمه هشیار اثر می گذارد؛ هشیاری برتر یعنی آن ذهن الهی که درون هر انسان است و قلمرو آرمان های عالی و عرصه طرح الهی. زیرا هر انسانی صاحب طرحی الهی است که افلاطون آن را "الگوی کامل" خوانده است.
"جایی هست که جز تو هیچ کس نمی تواند آن را پر کند. کاری هست که جز تو هیچ کس قادر به انجامش نیست."
اما بسیاری از مردم، بی خبر از غایات یا تقدیر راستین خود، برای چیزهایی می کوشند که از آنِ آنها نیست و اگر به دست آیند جز شکست و ناخشنودی حاصلی به بار نخواهند آورد.
مثلاً زنی نزدم آمد تا برایش شفاعت کنم که با مردی معین که به او دل باخته بود "الف" ازدواج کند. به زن گفتم: که این نوع درخواست برخلاف قانون معنویت است. اما شفاعت می کنم با کسی که خدا برایت می خواهد ازدواج کنی.
آنگاه افزودم: اگر آقای "الف" بنا به حق الهی از آنِ تو باشد، نمی توانی او را از دست بدهی، اگر نه همطرازش را به دست خواهی آورد.
اغلب همدیگر را می دیدند، اما در رابطه ی آنها بهبودی حاصل نشد.
چندی نگذشت که مردی به او دل باخت و آنچه را که همیشه آرزو کرده بود از آقای "الف" بشنود به او گفت.
زن گفت: همه ی حرف هایش صمیمانه و بی ریا بود.
عشق او را پذیرفت و توجه اش به "الف" را از دست داد.
" این نمایانگر قانون جایگزینی است. اندیشه ی درست جانشین اندیشه ی نادرست شد. از این رو ، قربانی یا خسرانی در کار نبود."
✍️خلاصه از زینب نوری علویچه "سارا"